آفاقآفاق، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 17 روز سن داره

زیباترین هدیه خداوند آفاق نازنینم

تشکر از خدا

خدای بزرگ اتفاق دیروز خیلی نگرانم کرد خیلی ترسیدم خیلی و اینکه شکر خدا حال دخترم خوبه و همه ش بابت اینه که تو مراقب دخترمی خداجون سپردمش به خودت نزار هیچ افتادنی باعث بشه حتی یه خراش به بدنش وارد شه تا همیشه مدیونتم   ...
26 مرداد 1393

خطرناک شدی

خیلی خطرناک شدی اون از دیروز که اب ولرم اوردم تا برات سرلاک درست کنم و زدی با دستت ریختیش زمین و اینم از امروز و همه اینا از داشتن یه مامان بددددددددددههههههههه امروز با هم رو تخت خوابیده ودیم و مثل همیشه از خواب بیدار شدی و از مامان شیر خواستی عزیزم مامان کلی خوابم میومد و بهت شیر دادم و باز مثل همیشه بعد شیر خوردن خواستی با مامان بازی کنی ولی من ... یه بووووس کوچولو از لوپات کردم و خوابیدم و تو خواب عمیقی فرو رفته بودم که یدفعه صدای بووووووووووووووووووم اومد ترسیدم و بعد گریه تو عزیز دلم از رو تخت افتادی سریع بغلت کردم و میگفتم یاابوالفضل نفست از ترس و درد بند اومده بود و منم فقط میگفتم یا ابوال...
25 مرداد 1393

دعا وشکر گذاری

خدای بزرگ از بابت همه نعمت ها و همه چیزای خوبی که بهمون دادی ازت تشکر میکنم خداجون چند شب پیشا وقتی همسری سرکار بود و دخمل طلام برام میخندید و باهام بازی میکرد ازت خواستم به همه ی دوستام نینی هدیه کنی . خداجون خودت میدونی داشتن فرزند سالم و چقدر لذت بخشه خدایا این لذت رو به همه ی دوستام بده . خداجون همیشه ازت طلب آمورزش و آرامش کردم .بازم امشب با دل شکسته ازت طلب میکنم .خداجونم میدونی ته دلم چی میگذره خودت همه خواسته هامو براورده کن . الهی آمین و خدا جون دوست دارم اندازه خودت ...
24 مرداد 1393

5 ماهگی آفاق خانمی

سلام دختر قشنگم دخترخوشگلم شکر خدا خوبی و و مامان از این ماه بهت غذا میدم . دکتر نگفته خودم سرخود میدم میخوام کم کم به غذا ها و خوراکی ها برات لعاب برنج درست میکنم و سرلاک و فرنی لعاب برنج رو از همه بیشتر دوست داری با اشتها نمیخوری اما میدونم کم کم اشتها میایی و از دست پخت مامان جون کم کم خوشت میاد نمیدونم تا 6 ماهگی یعنی میشه 1 کیلو وزن اضافه کنی اگه این اتفاق بیوفته چقدر خوشحال میشم و به قول معروف با دمم گردو میشکنم و اینکه 13 مرداد تولدت امیرعباس  جون بود رفتیم انجا بهت خوش گذشت اما اخرش دیگه کلافه از همه یه عالمه جیغ و داد کشیدی و گفتی بریم خونمون. من بیشتر از قبل خسته میشم و البته بیشتر از قبل برات ذوق می...
17 مرداد 1393

بیمارستان رفتن آفاق

دختر خوشگلم فرشته زمینیم امروز خبر خوبی ندارم .روز خوبیم با هم پشت سر نزاشتیم فقط تو داشتی مامان جونتو دق میدادی شب منو تو تنها بودیم مثل همیشه نوبت شیفت شب بابا جونت بود و منو تو دوتایی تنهایی داشتیم خوش میگذروندیم که دیدم مثل همیشه سر حال نیستی بغلت کردم و همین طور که تو بغلم بودی بالا اوردی .جدی نگرفتم گفتم زیادی خوری کردی لابد بازم تکرا شد . و دوباره خیلی زیاد وری که تمام لباس مامان خیس شد و یه جای خشک جلو پیراهنم نموند نفهمیدم چطور بردمت بیمارستان تو راه زنگ زدم به بابا جونت که بیاد بیمارستان کودکان اونجا بهت امپول و چند تا دارو دیگه دادن تا داروهاتو گرفتم بابا اومد و چقدر رنگش پریده بود و چقدر غصه میخورد امپول...
9 مرداد 1393
1